معنی صاحب نظر

لغت نامه دهخدا

صاحب نظر

صاحب نظر. [ح ِ ن َ ظَ] (ص مرکب) باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد:
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مولوی.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
سعدی.
وصل خورشید به شب پرّه ٔ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب.
|| جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبه:
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است.
سعدی.
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی.
گوشه ٔ چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری.
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست.
حافظ.
|| عارف:
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
سعدی.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست.
سعدی.
|| بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر:
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.


صاحب

صاحب. [ح ِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبه و صحابه. یار. ج، صَحْب، صُحبه، صُحْبان، صِحاب، صَحابه، صِحابه. ج ِ فاعل بر فَعاله جز در این مورد نیامده است. (منتهی الارب). ج، اَصحاب، صَحب، صَحابه، صِحاب، صُحبه، صَحبان. || همراه. (ربنجنی). || همسفر. (دستورالاخوان). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس:
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب.
اوحدی.
|| خداوند چیزی. (دستورالاخوان). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات). خداوند. (مقدمه الادب) (ربنجنی) (برهان قاطع): احتراف، صاحب پیشه شدن. اِسْباع، صاحب رمه ٔ گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گله ٔ بزرگ از شتران شدن. اِسْداس، صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع، صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان، صاحب بچه ٔ توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب، صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. (منتهی الارب). اِعْریراف، صاحب یال شدن اسب. (کنز اللغات). اِقْناف، صاحب لشکر بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تجسّد، تجسّم، صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب، صاحب جامه. (کنز اللغات). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف، صاحب تیغ. شدیدالکاهل، صاحب شوکت و قوت. شَیْذاره؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم، صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی، صاحب نیزه. مَکیث، صاحب وقر. مَلاّح، صاحب نمک. منسوب، صاحب نسب.نابِل، صاحب تیر. نَسیب، صاحب نژاد. (منتهی الارب): سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده ٔ خداست. (تاریخ بیهقی ص 315). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. (تاریخ بیهقی ص 309).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.
ابن یمین.
|| وزیر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع):
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص 270).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است.
خاقانی.
صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست.
خاقانی.
گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه.
خاقانی.
صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.
خاقانی.
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.
مولوی.
|| خلیفه: به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره: صاحب فلان بداند که مطالعه ٔ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامه ٔ سنجر به وزیر خلیفه، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت: بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است. (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران 1304 هَ. ق. ص 95). فیز صاحب که مخترع این قاعده ٔ بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ وآئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص 90). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ) اسپی بود از نسل حرون. (منتهی الارب). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است:
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامه ٔ صابی با نامه ٔ تو خوار و سئیم.
فرخی.
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن.
فرخی.
اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندرسیاست سیف بن ذوالیزن.
فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی: اء هذا خط قابوس ام جناح طاوس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
- صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست.
- صاحب اشتهار، نامی.
- صاحب اعتبار، آبرومند. دارای عزّت.
- صاحب اغراض، مغرض.
- صاحب اقتدار، توانا. قادر. زورمند.
- صاحب ُالبیت، خداوند خانه. خانه خدا. ابوالاضیاف. ابوالبیت. ابوالمثوی. ابوالمنزل.
- صاحب ُالرمح، نیزه دار. خداوند نیزه. نیزه ور.
- صاحب ُالسِرّ، رازدار.
- صاحب ُالسرداب، امام دوازدهم. رجوع به مهدی... شود.
- صاحب بأس، صاحب قوت و دلیری در حرب.
- صاحب پیشانی، خوش اقبال.
- صاحب ثبات، پابرجا.
- صاحب ثروت، دولتمند. مالدار. دارا.
- صاحب جاه، خداوند مقام و رتبه.و رجوع به صاحب جاه شود.
- صاحب دوات، دواتی. دوات دار. دویت دار.
- صاحب دیده، بصیر.
- صاحب راز، صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین. معتمد.
- صاحب سرداب. رجوع به صاحب السرداب شود.
- صاحب سررشته بودن، تخصص داشتن. کارآزموده بودن. و رجوع به سررشته دار شود.
- صاحب سواد، باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
- صاحب صفین، علی علیه السلام.
- صاحب صیت، نامی. شهیر.
- صاحب طنطنه، مطنطن. شکوه مند.
- صاحب عائله، معیل. عیال وار. عیالبار.
- صاحب عُجب، خودپسند. متکبر.
- صاحب ِ عزّ، خداوند عزت و جلال.
- صاحب عزت نفس، بزرگوار.
- صاحب عزم، بااراده. باعزم. پابرجا.
- صاحب عصر، صاحب الزمان. رجوع به صاحب العصر شود.
- صاحب عطوفت، مهربان. رؤوف.
- صاحب عقل، دانا. عاقل. خردمند.
- صاحب علقه، علاقه مند.
- صاحب عیال، عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
- صاحب فراست، زیرک. شهم.
- صاحب فراش بودن، بستری بودن.
- صاحب قول بودن، صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن.وفا به وعد کردن.
- صاحب کار، آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
- صاحب مال،دارا.
- صاحب مجد، دارای شرف. جلالت مآب.
- صاحب مکانت، ارجمند. محترم.
- صاحب مهابت، هیبتناک.
- صاحب مهارت، استاد.
- صاحب نجدت، دلیر. دارای مردانگی. قوی. سخت.
- صاحب نخوت، متکبر.
- صاحب نکری، حیله گر. نیرنگ باز.
- صاحب وجاهت، وجیه. آبرومند.
- صاحب وسعت، متمکن. باوسع. مالدار.
- صاحب وقار، آهسته و بردبار.
- صاحب همت، عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
- صاحب ید طولی ̍، ورزیده. مجرب.
- امثال:
صاحبش از صد دینار دوم محروم است.
صدقه راه به خانه ٔ صاحبش میبرد. (جامعالتمثیل).
غلام میخرم که مراصاحب گوید.
مگر صاحبش مرده است.

صاحب. [ح ِ] (اِخ) فتح الدین عبداﷲ. رجوع به عبداﷲبن محمد شود.

صاحب. [ح ِ] (اِخ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ. ق. درگذشت. (حسن المحاضره ص 177).

صاحب. [ح ِ] (اِخ) ابن حاتم فرغانی. وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت. علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).


نظر

نظر. [ن َ ظَ] (ع اِ) چشم. (از آنندراج). بصر. (اقرب الموارد) (المنجد). دیده:
ببیند بی نظر نرگس بگوید بی لغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم آرائی.
انوری.
گوشم همه روز از انتظارت
بر راه و نظر بر آستان است.
سعدی.
از نظر دل به جهان کن نظر
ز آن که غلطکار بود چشم سر.
امیرخسرو.
هر نظری را بصری داده اند.
خواجو.
تابه دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست.
حافظ.
از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد.
حافظ.
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته اند.
صائب.
حجاب سهل بسیار است ارباب بصیرت را
نظر را برگ کاهی از پریدن بازمی دارد.
صائب (آنندراج).
نظر به سرمه ٔ مردم سیه مکن صائب
به گریه تا بتوان دیده را جلا کردن.
صائب (آنندراج).
می تراود نظر از بوم و بر ما طالب
این سراپرده مگر جلوه گه منظور است.
طالب (آنندراج).
نقیض مدعا آید به فعل از یاری مردم
نظر را بازمیدارد پر کاه از پریدنها.
مخلص کاشی (آنندراج).
|| نگاه. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نگرش. (ناظم الاطباء):
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوائی اول ز نظر خیزد.
عطار.
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندید.
خاقانی.
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر می نرسد.
خاقانی.
با شکن زلف تو صبر فروشد به غم
از نظر چشم تو عقل درآمد به کار.
خاقانی.
از یک نظر تنها دل باخته ام با تو
جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی.
خاقانی.
چشمان دلبرت به نظر سحر می کنند
من خود نگویمت که بود در نظر سخن.
سعدی.
ز دست رفتم و بی دیدگان نمی دانند
که زخم های نظر بر بصیر می آید.
سعدی.
نمی توان به سرسر روزگار رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید.
اثیر اخسیکتی.
نفس در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیر از چشم بستن نیست منزل کاروانش را.
بیدل (آنندراج).
نخجیر لاغر است ظهوری از آن ز دور
قربان حلقه های کمند نظر شود.
ظهوری (آنندراج).
|| عنایت. التفات. تأیید. توجه. مدد:
رای و نظر خواجه چو باران بهار است
این هر دو چو پیوست بخندد گل گلزار.
فرخی.
رسم و آئین تبه گشته بدو گردد راست
وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر.
فرخی.
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و به هر کار ز یزدانش نظر.
فرخی.
بر او بوده به هر جای مقیم
زو رسیده به همه خلق نظر.
فرخی.
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر.
فرخی.
از خداوند نظر چشم همی داشت جهان
به جهانداری نیکونیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی به تو داد
گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر.
فرخی.
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری.
فرخی.
آهو از پشته برون آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه.
فرخی.
کشیده تیغ سیاست به کینه لشکر او
نه ایمنی به جهان اندرون نه عدل و نظر.
عنصری.
نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. (تاریخ بیهقی ص 36). سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 370).تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید. (تاریخ بیهقی ص 37).
صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را بر این منظر کشید.
مسعودسعد.
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
تا هر کسی را مبرتی و نظری و نیکوئی فرمائیم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندید.
خاقانی.
نظرت نیست به من زآنکه مرا
تن نماند و نظر جان به تن است.
خاقانی.
دیده ٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را.
خاقانی.
سگجان شدم از بس ستم عالم سگدل
روزی نظری از سگ کوی تو ندیدم.
خاقانی.
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند.
نظامی.
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی.
سعدی.
ز آنگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.
سعدی.
خاطرم ازبند اسپ زود گشاده شود
بسته ام امید خویش در نظر شهریار.
مبارکشاه مرورودی.
|| تماشا. سیاحت:
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان ویاسمنش.
سعدی.
|| شیوه ٔ نگاه کردن. طرز نگاه کردن. (یادداشت مؤلف):
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوه ٔ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
|| بصیره. (از المنجد) (از اقرب الموارد). بینش. (یادداشت مؤلف):
گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او
گفتا مراد و ذهن و ذکا، فطنت و نظر.
ناصرخسرو.
رجوع به ارباب نظر و صاحب نظر و اهل نظر در ترکیبات ذیل همین لغت شود. || بصر. (اقرب الموارد) (المنجد). بینائی:
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان از او سخن و چشم از او نظر دارد.
ناصرخسرو.
|| فکر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندیشه. (ناظم الاطباء). تفکر. رویه. (یادداشت مؤلف). || نظر در چیزی، اندیشه در آن چیز جهت اندازه و قیاس آن. (ناظم الاطباء). || دقت. تأمل. تصفح. تدبر. (یادداشت مؤلف):
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده ٔ من بی نظر نکرد.
حافظ.
|| رای. (یادداشت مؤلف). || خیال. وهم. (ناظم الاطباء). || اعتراض. ایراد. بحث. (یادداشت مؤلف). || چشم زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): ضربناهم بنظر و من نظر؛ ابصرناهم. (اقرب الموارد). || علم النظر و الاستدلال، علم الکلام. (اقرب الموارد) (ازالمنجد): بر بحث در علوم نظر و جدل مواظب. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). در فضلیات از استفادت به مقام افادت رسیده و در فقه و نظر گوی از اقران ربوده. (لباب الالباب ج 1 ص 218). || (اصطلاح منطق) همان فکر است، و گویند جز آن است. قاضی باقلانی گفته است: نظر فکری است که به وسیله ٔ آن علم به چیزی یا گمان قوی بدان طلب می شود... پس فکر جنس است درتعریف نظر و ما بعد آن فصل است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1386 شود. || در فقه، تولیت. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح نجوم) بودن دو شی ٔ است بر وضع خاص در فلک، اگر دو ستاره در جزء واحدی مجتمع نشده باشند، چنانچه بعد میان آن دو 60درجه از فلک البروج باشد، مثلاً یکی در اول حمل باشد و دیگری در اول جوزاء آن را نظر تسدیس گویند و اگر بعد میان آن دو ستاره ربع فلک به معنی 90 درجه باشد نظر تربیع است، و اگر ثلث فلک یعنی 120 درجه باشد نظرتثلیث است، و اگر نصف فلک یعنی 180 درجه باشد آن رامقابله گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1386). رجوع به انظار در این لغتنامه و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 1385 تا 1391 شود:
حسودت دربد بهرام فیرون
نظر زی تو ز برجیس فرارون.
دقیقی.
منجم توام ای نجم آسمان جمال
همیشه از نظر وصل تو سعادت جوی.
سوزنی.
- نظرها، آثار ستارگان. (آنندراج از اسکندرنامه ٔ بری).
|| تخفیف در خراج. (یادداشت مؤلف). رسول معتمد فرارسید نزدیک عمروبن لیث برآن جمله که هر سال ما را بیست بار هزارهزار درم فرستی... نامه نبشت عمرو سوی امیرالمؤمنین موفق و نظر خواست از خراج سیستان هزارهزار درم و موفق نظر بداد هزارهزار درم. (تاریخ سیستان). || لحاظ. اعتبار. حیثیت. جهت. جنبه. (یادداشت مؤلف): نظراً الی کذا و بالنظر الیه، ای ملاحظه و اعتباراً له. (اقرب الموارد) (المنجد). || منظر. (یادداشت مؤلف). || ناحیت. ایالت. ولایت. ج، انظار. (یادداشت مؤلف). || همسایگان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از المنجد). یقال: حی حلال نظر؛ ای متجاورون یری بعضهم بعضاً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- آخر نظر، نظر واپسین. آخرین دیدار. واپسین دیدار:
وقت نظاره ٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه.
خاقانی.
- ارباب نظر، که صاحب نظرند. که اهل بصیرتند:
خویش را خوانم از ارباب نظر می رسدم
دیده از شوق تماشانظرستان گشته ست.
ظهوری (آنندراج).
- از نظرِ، از لحاظِ. (یادداشت مؤلف).
- از نظر افتادن، ناپسند و بی اعتبار شدن. (غیاث اللغات). رانده شدن. (ناظم الاطباء):
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد.
سعدی.
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
افتاد چون دو قطره ٔ اشک از نظر مرا.
صائب.
- از نظر افکندن، از نظر دور کردن. از چشم انداختن. فراموش کردن:
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
پیش از آن کز نظر بیفکندت
ای برادر بیفکن از نظرش.
سعدی.
- از نظر انداختن، راندن. (ناظم الاطباء). مغضوب ساختن. از نظر افکندن:
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی
که هیچ شخص نبینی به شکل و منظر خویش.
سعدی.
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی.
سعدی.
ای به دو چشم تو نظربازیم
از نظر خویش نیندازیم.
حافظ حلوائی.
- از نظر راندن، دور کردن. (ناظم الاطباء):
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی.
سعدی.
- از نظر رفتن، از مقابل دیده رفتن. از پیش چشم دور شدن.
- || فراموش شدن. از یاد رفتن. از نظر افتادن:
سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی
می نرود صنوبری جای گرفته در دلم.
سعدی.
گو به تندی و جفا روی مگردان از ما
که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم.
سعدی.
- اظهار نظر کردن، عقیده و فکر و سلیقه ٔخود را در مورد چیزی یا کاری بیان کردن.
- امعان نظر، دوراندیشی در کار. تفکر و تأمل در کار. (ناظم الاطباء).
- اول نظر، در نگاه اول. در نخستین لحظات دیدار: او اول نظر در چشم سلطان نیک آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436).
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد.
سعدی.
- اهل نظر، مردمان زیرک و بافراست و بابصیرت. (ناظم الاطباء). از ارباب نظر، که در معقولات صاحب تصرف وعقیده ٔ مخصوص است و معلوماتش صرف تقلید از دیگران نیست. (یادداشت مؤلف). مردم صاحب بصیرت. اهل بینش:
اهل نظر آنند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند.
سعدی.
بازگویم نه که این صورت و معنی که تراست
نتواند که ببیند مگر اهل نظرت.
سعدی.
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
- بلندنظر، وسیعالصدر. عالی همت. مقابل کوته نظر:
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین.
حافظ.
- به نظر آب دادن:
تا ز یاقوت لب او به نظر دادم آب
ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم.
صائب.
رجوع به «نظر آب دادن » در سطور بعدی شود.
- به نظر آمدن، دیده شدن. به چشم آمدن. (یادداشت مؤلف).
- || گمان برده شدن.به نظر کسی آمدن. به تصور او آمدن. (یادداشت مؤلف).
- || نمودن: چنین به نظر می آید؛ چنین می نماید... (یادداشت مؤلف).
- || مهم جلوه کردن. به چشم آمدن: گویند: دنیا به نظرش نمی آید؛ یعنی در چشمش جلوه ای و اهمیتی و ارجی ندارد.
- به نظر آوردن، مجسم کردن. متصور ساختن.
- به نظر رساندن، در پیش چشم کسی قرار دادن. به عرض رساندن.
- پریشان نظر، بلهوس. که هر دم توجه و نظر به چیزی دیگر دارد:
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرفی است که سررشته به دست ما نیست.
صائب.
- تحت نظر، متهمی که بازداشته شده است و هنوز محاکمه و محکوم نشده تکلیف زندانی شدن یا آزاد گشتن وی معلوم نیست. که در توقیف است.
- || آنکه تحت مراقبت و تعهد و نگهداری دیگری است.
- حبس نظر، نظر از دیدار ناشایست بازداشتن.
- در بادی نظر؛ در نخستین دیدار. با یک نگاه سطحی.
- در نظر، در چشم. به چشم: فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است. (گلستان سعدی).
- در نظر آمدن، دیده شدن. به چشم آمدن:
از آن آن سرو سیمین در نظرها تیره می آید
که پیچیده است دود آه عاشق ازسر و پایش.
خاقانی.
برق اگر چه نور آید در نظر
لیک هست از خاصیت درد بصر.
مولوی.
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محال است که پیدا آیند.
سعدی.
- || متصور شدن:
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هرچه در نظر آید از آن ضعیف ترم.
سعدی.
- || مبحوث فیه گردیدن. (آنندراج).
- || به نظر آمدن. مهم جلوه کردن. جلب نظر کردن:
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمی آمد.
خاقانی.
چون توئی را چو منی در نظر آید هیهات
که قیامت رسد این رشته به من یا نرسد.
سعدی.
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی.
سعدی.
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری.
سعدی.
- || قبول افتادن. مورد توجه واقع شدن:
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
- در نظر آوردن، مورد توجه و اعتنا قرار دادن:
گرفتم آتش دل در نظر نمی آری
نگاه می نکنی آب چشم چون جویم.
سعدی.
- در نظر بودن، پیش چشم بودن در مقابل چشم قرار داشتن. در خاطر بودن:
از بسکه در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که می نگرم گوئی که در نظری.
سعدی.
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری.
سعدی.
- در نظر داشتن، قصدداشتن. بر سر آن بودن. به خاطر داشتن: درنظر داشتم چون به درخت گل رسم. (گلستان سعدی).
- در نظر گرفتن، مراعات کردن. ملحوظ داشتن. (یادداشت مؤلف).
- در نظر گشتن، پیش چشم آمدن. متصور شدن:
صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی
که روز اولم این درد در نظر می گشت.
سعدی.
خیال روی توام دوش در نظر می گشت
وجود خسته ام از عشق بی خبر می گشت.
سعدی.
- روشن نظر، بینا:
بدان آب روشن نظر کن مرا.
نظامی.
- صاحب نظر، اهل نظر. صاحب بصیرت. بصیر. خبره. صاحب بینش:
نظر آنانکه نکردند بر این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
- || بلندنظر:
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی.
شوخی مکن ای دوست که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند.
سعدی.
- صرف نظر کردن، چشم پوشیدن. نظر بر گرفتن.
- غایب از نظر، که در برابر چشم نیست.که پیش چشم نیست:
بازآ که از صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظرکه به معنی برابری.
سعدی.
- قطع نظر کردن، دست شستن. ترک گفتن.
مقراض ره دور نظرهای بلند است
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن.
صائب.
- کوته نظر، کوته بین. خردک نگرش. دون همت. بخیل. مقابل بلندنظر:
هر چه کوته نظرانندبر ایشان پیمای
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم.
سعدی.
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی).
- مطمح نظر، مورد توجه. محل توجه و اعتنا.
- نظر آب دادن، کنایه از کسب کردن فیض دیدار و تماشا کردن چیز مرغوب:
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیدبان دیگر شد.
؟
- نظر آوردن و بردن، سیر و تماشا کردن:
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی.
سعدی.
- نظر افتادن بر...، دیدن. مشاهده کردن:
امروز مبارک است فالم
کافتادنظر بر آن جمالم.
سعدی.
زآن گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.
سعدی.
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد.
سعدی.
- || مورد توجه و عنایت واقع شدن:
ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد.
سعدی.
- نظر اول، نگاه اول. نگاه سرسری و عجولانه:
فکرت آخر است اصل بنا
نظر اول است تخم زنا.
سنائی.
- نظر بر... بودن، بدان متوجه و مایل بودن:
چون صفیرش زنی کژّت نگرد
اسب کژ را نظر بر آبخور است.
خاقانی.
- نظر بعید، اندیشه ٔ دور. احتمال. (ناظم الاطباء).
- نظر به... بودن، بدان متمایل بودن:
ما را نظر به خیر است از عشق خوبرویان
آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد.
سعدی.
- نظر به چیزی جفت کردن، نظر به چیزی پیوستن. (آنندراج):
مجنون به طاق قبله نظر جفت چون کند
ابروی شوخ چشم قبایل برابر است.
ظهوری (آنندراج).
- نظرتنگ، تنگ نظر. لئیم.
- نظر ثانی، ملاحظه ٔثانی. دوراندیشی در عاقبت کارها. (ناظم الاطباء).
- نظر در... بودن، محو تماشای او بودن:
با آنکه همه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نینداخت.
سعدی.
- نظر سیاه کردن به چیزی و بر چیزی، کنایه از نگریستن در چیزی به تمام رغبت و ارادت، و شیفته و مفتون وی گردیدن. (آنندراج):
شب وصال تو بر مه نظر سیه نکنم
به روز روشنم از پرتو چراغ چه حظ.
منیر (آنندراج).
- نظر شور، چشم شور. (آنندراج).
- نظر غلطانداز، نگاه معشوق که عاشق را به غلطی اندازد هر یکی چنان پندارد که خاص نگاه به سوی من کرده است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نظر کسی در پی کسی بودن، کنایه از نفرین کسی در حق کسی مؤثر بودن. (آنندراج):
با ما دل [ما] نکرد چیزی
یارب نظر که در پیش بود.
تأثیر (آنندراج).
- نظرکوتاه کردن از، نظر برگرفتن:
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.
سعدی.
- نظر گرم کردن به چیزی و نظر نهادن در چیزی، نگاه کردن:
دل بی تاب من از شوق تماشا سوزد
بیش از آنم که به روی تو نظر گرم کنم.
طاهر وحید (آنندراج).
- نظر گسستن، چشم پوشیدن.صرفنظر کردن. دست شستن:
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر ز آن کار نگسستی هنوز.
خاقانی.
- نظر مکرر، دوباره نگریستن. (ناظم الاطباء).
- نظری، یک نظر. یک دفعه:
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.
سعدی.
- یک نظر، یک بار دیدن. یکبار نگاه کردن:
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کآن تازه کردی.
خاقانی.

فرهنگ معین

صاحب نظر

آن که در امر یا اموری دارای نظر صایب است، دیندار، متدین، عارف،


صاحب

بدون صاحب، آن که یا آن چه صاحبش مرده باشد، بدون صاحب نوعی نفرین به معنی کاش دارنده اش می مرد. [خوانش: مرده (~. مُ دِ) (ص مر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

صاحب نظر

‎ روشن بین، کیشدان (صفت) آن در امر یا اموری دارای نظر صایب است، دیندار متدین، عارف.


صاحب نظری

حالت و کیفیت صاحب نظر.

فرهنگ عمید

صاحب نظر

کسی که دارای نظر و رٲی صائب است، آگاه، بینا،
باریک‌بین،
عارف،
[قدیمی] بلندنظر، بلندهمت،
کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می‌برد: هرکسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است / عشق‌بازی دگر و نفس‌پرستی دگر است (سعدی۲: ۳۴۱)،

حل جدول

صاحب نظر

دارای آگاهی و شناخت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

صاحب نظر

کاردان

کلمات بیگانه به فارسی

صاحب نظر

کاردان - کارشناس

واژه پیشنهادی

صاحب نظر

رای مند

معادل ابجد

صاحب نظر

1251

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری